قاصدک باز رسید؛
بالهایش خیس.
از کجا آمده ای؟
همچنان رقص کنان، سر در گم،
پی چیزی می گشت
و نمی دید مرا؛
... من که در حسرت یک جمله ز عشق
سالها منتظر خط توام،
پس چرا حرف نداری؟
قاصدک حرف بزن
تو که پیشش بودی ،
راست بگو، هیچ نمی گفت فلان بن فلان؟
قاصدک حرف بزن،
تا ببینم که کجاست
شهر رؤیایی چشمانِ به زیر؟
من هنوزم که هنوز
پای حرفم هستم
چه بیاید که دو چشمم به فدای قدمش
چه نیاید که مرا
کور خواهد کرد،
انتظار دیدن.
قاصدک باز اگر برگشتی
و اگر پرسیدت
ز فلانی چه خبر،
تو خودت حال مرا می دانی
بوسه بر دستش زن
و بگو....
قاصدک پر زد و رفت
بالهایش خیس،
جمله هایم نصفه
و تو مأیوس شدی
که چرا باز نفهمید که در وادی عشق
حرف زدن ممنوع است....؟!
سلام
شعر زیبایی بود . لذت بردم. عکس هم قشنگ بود. آفرین
موفق باشی