دلم می خواهد همه را بگذارم و بروم، اما خود نیز نمی دانم به
کجا ؟ همین قدر می دانم که دیگر نمی توانم بمانم.
دلم می خواهد کوله بار روحم را بردارم و به یک سفر بروم، بی
همسفر، تنهای تنها !
مرا سرزنش نکنید، دیگر تحمل این آسمان پوشیده از غم را ندارم ،
آسمانی که هر روز شاهد پرپر شدن گلهای سرخ احساس است و
لگدمال شدن آنها را نظاره می کند.
دلم می خواهد بروم پیش گلی که تنها مانده، گلی که هنوز ساقه اش
نشکسته ولی در انتظار شکستن است. می خواهم کنارش
بنشینم و بگویم که آمده ام تا بشنوم درد نهفته دلت را، بگویم آمده ام تا غم
غریبی خودرا با من قسمت کنی، می دانم که از تیغ فراموشی زخم خورده ای.
همه چیز را گفتی، گفتی و شنیدم، ناگفته هایت را نیز با تمام وجود
احساس کردم. باور کن گاهی وقتها شنیدن از گفتن سخت تر است ...
ای کاش هرگز رویای سبز پاکیها خزان نمی شد و پاییز جرأت نمی کرد
قدم بر دلهای بهاری بگذارد!
ای کاش هر روز سری به پاکیهای قلبمان می زدیم و آنها را
غبارروبی می کردیم تا هرگز چون برگهای رنگ پریده از شاخه های
عمرمان نریزند!
ای کاش همیشه حتی در خلوت دل گلدانهای ایمانمان را سیراب
سیراب می کردیم تا هرگز غنچه ای از آن پژمرده نگردد!
ای کاش ما هم در فراسوی نگاه غریب قدری مهربانتر می شدیم
تا هرگز پرستویی را غریب نمی خواندند!
ای کاش ناپاکی و زشتی نبود! کاش انسانیت هرگز نمی مرد و
دستهای توانا در پی کشتن غنچه ها نبود!
ای کاش چشمهای محبت همیشه باز می ماندند تا بنفشه ای از
تشنگی نخشکد.ای کاش ...
سلام زینب جان
من رسول هستم و خیلی خوشحالم که به سایت شما آمدم و مطالبی را خواندم.زینب جون اگه میشه به سایت من هم سری بزن و نظر بده تا من رو خوشحال کنی.من منتظر نظرات تو در سایتم هستم.
www.Rasool2005.Blogsky.Com
سلام دوست خوب من
خیلی زیبا بود؛ چه آرزوهای زیبایی داری! ای کاش همه مون به اونها برسیم؛ و آرزو به دل نمونیم.
موفق باشی