آدینه که می شود
بارالها! چگونه باور کنم نبودنش را وقتی که محبت دستی
نوازشگر در تار و پود وجودم ریشه می دواند چگونه باور کنم
سکوت دریای چشمهایم را وقتی که قایق مهربانیش
بی ناخدا در اوج آسمانها به پیش می رود.
آدینه که می شود قاصدکهای دلم را روانه آستان
دوست می کنم تا پیام آور حضور صدفی باشد
که یازده مرواید سبز را با خود به همراه دارد.
وقتی کسی نیست که درد آشنایم باشد
فرشته ای پیدا می شود
تا در خلوت شبهای تار تسلی بخش خاطرم باشد.
هنوز ستاره ای بی نورم که در انتظار شعاعی
از خورشید لحظه شماری می کنم.
کویری در انتظار آبم و حتی دریای اشکهایم کویرتف زده
وجودم را سیراب نمی کند.
از ستارگان آسمان سراغ می گیرم
و چون پرنده ای عاشق گمگشته ام
را درمیان فرشتگان آسمان می جویم.
با من بگو چگونه از رویش یاس ها بگویم ،
وقتی که نرگسی های چشمم در انتظار آمدنت سوسو می زنند.
هر شب با یاد تو به خواب می روم و صبح در انتظار ...
می دانم که می آیی و غبار غم و اندوه
هزاران ساله را از قلبهای خسته مان می زدایی
و اشکهای زلالمان را از گونه هایمان برمی چینی.
می آیی و ضریح گمشده یاسی کبود را نشانمان میدهی
و مسیح مریم را با خویش همراه می سازی .
می آیی و صندوقچه موسی را برایمان می گشایی
و آنگاه در کنار کعبه عشاق
سر بر آستان بندگی خدایی می سایی
که آمدنت را به منتظران و مستضعفان جهان وعده داده بود.
می آیی و در فراسوی نگاه منتظرمان، قلبهای کوچک
و امیدوارمان را به هم پیوند میدهی و آن روز،
روز شادی چشمهای منتظری است که عاشقانه می گریند
و به سویت بال و پر می گشایند.
یـــــــــا ابـــــا صـــــــالـــــح الـــــــمـــــــهــــــدی
نسئلــکم الــــــــدعــــــا ایهــــــــــا الاحبــــــاء
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم
* * *
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
* * *
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخورم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
* * *
برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
* * *
بر مفرش خاک خفتگان میبینم در زیرزمین نهفتگان میبینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان میبینم
* * *
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزهگران کوزه شویم
* * *
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
* * *
خورشید به گل نهفت مینتوانم و اسراز زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت مینتوانم
* * *
دشمن به غلط گفت من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمدهام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
* * *
مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
غریبان را دگر درده دل دوا نیست
دل بی خانمان را اشیان نیست
دگر از وصل و هجرانم مپرسید
که درده بی امانم را دوا نیست
کنون مردم بگویند بمردم
که بیچاره به جزء مرگش شفا نیست
پریشان خاطروافسرده حالم
مرا تنها رها کردن روا نیست
شدم بی یارو یاور ای رفیقان
که در مانش به جزء دسته خدا نیست
|